ارمیا قند و نبات باباامروز یه اتفاقی افتاد که ساعت ها خندیدیم و کیف کردیم ازت رفته بودیم کرج خونه مامانت جون کرجی (مامان جون سه را)دم دمای ظهر بود که صدای تعزیه و طبل و دوهل از کوچه بغلشون میومد و تو مشتاق بودی که ببینی چه خبر و گیر سه پیچ که بریم ببینیم یهو من اومدم وسط و با هیجان تمام گفتم آخه میدونی اونجا چه خبرکه هی میگی بریم بریم.... چند نفر کلاس گذاشتن و لباس جنگی پوشیدن و شمشیر بدست دارن با هوار و داد حرف ميزنن، شمشیر میخوره بهم و میدون و از این ور به اون ور میرن و هیاهو و....خلاصه کلی شلوغش کردم که بیخیال شه چشاش از تعجب گرد شده بود مثل همیشه که خیلی تعجب میکنه چشاش گرد میشهمامانم اومد وسط ماجرا و گفت ببرش ببینه دلش میخاد و بعدم مامان فرزانه و ابجی فاطمه و فریما یهو وسط این همه حرف بریم نریم گفت کاش تانک داشتیم با تانک میرفتیم اگه تانک داشتیم میومدم, ...ادامه مطلب
امروز 95/08/10 پسرم یک ماهش شد جدیدا یاد گرفته برای اینکه بهش برسیم و خودشو لوس کنه وسط نف نق هاش سرفه الکی کوچولو میکنه وقتی باهاش حرف میزنم نگاه میکنه و وقتی اسمشو صدا میکنم سرشو بر میگردونه شب ها هم که نگو پستمونو میکنه تا صبح , ...ادامه مطلب