امروز یه اتفاقی افتاد که ساعت ها خندیدیم و کیف کردیم ازت
رفته بودیم کرج خونه مامانت جون کرجی (مامان جون سه را)
دم دمای ظهر بود که صدای تعزیه و طبل و دوهل از کوچه بغلشون میومد و تو مشتاق بودی که ببینی چه خبر و گیر سه پیچ که بریم ببینیم
یهو من اومدم وسط و با هیجان تمام گفتم آخه میدونی اونجا چه خبرکه هی میگی بریم بریم....
چند نفر کلاس گذاشتن و لباس جنگی پوشیدن و شمشیر بدست دارن با هوار و داد حرف ميزنن، شمشیر میخوره بهم و میدون و از این ور به اون ور میرن و هیاهو و....
خلاصه کلی شلوغش کردم که بیخیال شه
چشاش از تعجب گرد شده بود مثل همیشه که خیلی تعجب میکنه چشاش گرد میشه
مامانم اومد وسط ماجرا و گفت ببرش ببینه دلش میخاد و بعدم مامان فرزانه و ابجی فاطمه و فریما
یهو وسط این همه حرف بریم نریم گفت کاش تانک داشتیم با تانک میرفتیم اگه تانک داشتیم میومدم عاشقانه های منو مامان جونت...
برچسب : نویسنده : 8pesaramermia9 بازدید : 147